محمد نصیرالدین، ساکت و آرام به حرفهای پدر گوش میداد. او باید به تنهایی، از طوس به نیشابور میرفت. در آنجا غریب بود. هیچ آشنایی نداشت. باید خودش خانهای میگرفت و تنها زندگی میکرد. بدون پدر و مادر...
در کوچههای طوس (قصههای تصویری از زندگی خواجه نصیر طوسی)
محمد نصیرالدین در کوچه پس کوچههای شهر طوس قدم میزد. سالهای زیادی بود که در شهرهای مختلف مشغول تحصیل بود. حالا به شهرش برگشته بود و دلش میخواست دوست زمان کودکیاش را پیدا کند. وارد کوچه بنبستی شد و به طرف خانهای رفت که ته کوچه بود. جایی که قبلا منزل دوستش بود. در زد و منتظر ماند.
3 پنجره 3 زن
چند دقیقهای گذشت. من همچنان گریه میکردم و انیسه بالای سرم نشسته بود که ناگهان صدای باز شدن در را شنیدم. در اتاق باز شد و هیکل بلند و کشیده مردی که لباس بسیار فاخر هندی پوشیده و شلوار اطلسی تنگ و چسبان آبی رنگی به پا کرده بود، در آستانه در ظاهر گردید. با حیرت سرم را بلند کردم ...
به سوی بغداد (قصههای تصویری از زندگی خواجه نصیر طوسی)
ایران در دست مغولان بود. در شهرهای ایران، حاکمان مغول حکومت میکردند و هر کدام از شهرها در دست یک حاکم بود.
کلیله و دمنه (قصههای شیرین ایرانی 1)
حاجی نگاهی به خانه ساده و کوچک خواهرش انداخت. با دلسوزی گفت خاتون خواهر جانم تو زن بزرگوار و با ایمانی هستی از آن همه مال و ثروت پدری که به تو رسید همه را به این و آن بخشیدی حالا 1 سال است که من از باقی مانده ثروت پدر به تو چیزی ندادهام فکر کردم که اگر دستت ...