صبح همان روزی که قرار بود زنش او را ترک کند، در مسیر همیشگی محل کارش روی پلههای شیب باب علی، تا روزنامه جلال اینها را زد زیر بغلش بکهو یاد بچگیهاش افتاد و آن روز گرم تابستانی که با مادر و رویا و مادر رویا روی قایق بودند و توی تنگه بغاز که آن رواننویسش که به رنگ یشم مینوشت و خیلی هم دوستش داشت افتاد توی آب و هیچکسی هم نتوانست کاری بکند، درست مثل شب همان روزی که وقتی غالب متوجه شد نامه خداحافظی رویا هم با یک رواننویس درست مثل همان رواننویس نوشته شده هیچکسی نمیتوانست هیچ کاری بکند.