داستان از اینجا شروع میشود که مدتها بود حس میکردم زنم به من خیانت میکند و یک دفعه به صرافت افتاده بودم که سر از کارش در بیارم. یک بعدازظهر تا غروب لابهلای چادر و چاقچورش، لابهلای کتاب دعایش، توی کیسه قبالهجاتش، توی بقچه خرت و پرتهایش، همه جا را گشتم. تصویرهای مختلفی پیدا کرده بودم، نقاشیهایی بود که خودش کشیده بود. دور کاغذها را تذهیب کرده بود و گل و بوته انداخته بود. میگفت شبیه داییهایم هست، شبیه نوه عموهایم هست، تمثال کسی است که خوابنما شده است، یک وقت میگفت همهشان مردهاند، یک وقت میگفت زندهاند. بعضیها را خودم حدس میزدم. به سراغشان میرفتم. با آنها به نحوی صحبت میکردم. با ترحم و استهزا به من نگاه میکردند. حرف مرا نمیفهمیدند. میخواستم بگویم به این چادر و چاقچورش نگاه نکنید، وقتی در منزل است جلفترین لباسها را میپوشد، رویش یک چادر میاندازد و میزند به کوچه. یک بار حتی یک جوری به آشغالی فهماندم. در جواب گفت خدا به خانم عمر بدهد، خدا خانم را زنده نگاه دارد.