سرانجام تلفن زدند و به آقا گقتند که وضع پدرشان دیگر کاملا وخیم شده و در شرف موت است. من آنجا بودم. آقا خیلی مضطرب شد. گفت کارها را شما انجام بدهید من باید همین الان حرکت کنم و به طرف عکس پدرش که لبخند میزد خیره شد. آقا برای دادن چند دستور دیگر از اطاق خارج شد. من رفتم پشت میزم و برگهای تقویم را ورق زدم. تلفن دوباره زنگ زد. گوشی را برداشتم صدای عجیبی که مثل صدای رنده، خراشنده بود گفت به آقا بگویید بیفایده است، دیگر دیر شده است. من از آقا زودتر میرسم، بهتر است ایشان بمانند و به کارها ادامه دهند و سپس تاکید کرد که عین حرفهای مرا به او بگو و اضافه کن که در حال حاضر من مصلحت ایشان را میخواهم.