بیشتر دو کوچه را به یاد میآورم که هر دو مشخصا به یک میدان و یا شاید به میدانهای دیگری میرسیدند. از هر کوچه که میرفتیم ار مسیری همانند عبور میکردیم. شبها دروازه را نمیبستند، یعنی گاهی میبستند و گاهی نمیبستند. من شب از یکی از این کوچهها میرفتم. همهجا خلوت بود. مناظر و مرایا عجیب بودند. در روز این صحنهها و تصویرها عوض میشد. یکی بود که پتویی یا نمدی بر دوش داشت. همیشه از من جلو بود. من به دنبال او میرفتم...