با آرامشی دلچسب سرم را به دسته مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و به این جمله زیبا فکر کردم، آخر همه چیز خوب و زیباست پس اگر چیزی خوب نیست یعنی اینکه... هنوز آخرش نیست.
خشت اول
اکنون زنی هستم تنها در آستانه فصل دیگری از زندگی.
به قول فروغ:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را به پوست کشیده شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند و کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است.
پدر
چند شب متوالی بود که خواب از چشمانم گریخته بود. بیماری پدرم و خبر بستری شدن پسرم مزید بر علت شده بود. به این فکر میکردم چه پدری هستم که نمیتوانم هر وقت دلم خواست به دیدن بچههایم بروم. چه کسی باورش میشد که چنین زندگی را از من دزیده باشند. درد از دست دادن خانه و ماشین آنچنان برایم ...
روزهای بیخاطره
من درس زندگی را نه در کلاسهای مدرسه که در کوران مشکلات آموختهام جایی که نمره قبولیاش آسان نیست. این رسم بزرگ شدن است...
سکوت تا سقوط
... متاسفانه فعلا هیج کاری نمیشه کرد فقط باید صبر کنید تا جواب استعلام از پزشکقانونی و بیمارستانها و سایر مراکز ذیربط برسه و محرز بشه دخترتون گم شده، کار تحقیقاتی و بررسی رو شروع می کنیم...
«از متن کتاب»