با آرامشی دلچسب سرم را به دسته مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و به این جمله زیبا فکر کردم، آخر همه چیز خوب و زیباست پس اگر چیزی خوب نیست یعنی اینکه... هنوز آخرش نیست.
شب بیستاره
نخستین جلسه دادگاه کشندهترین و سختترین پیشآمد برای من بود. مواجه شدن با کیان خیلی برایم سخت بود. وقتی او را دیدم که به ما نزدیک میشد بدنم آشکارا به لرزه افتاد طوری که حس کردم نمیتوانم سرپا بایستم و از حمید که کنارم ایستاده بود خواستم مرا از آنجا خارج کند.
بوسه تقدیر
«نگین کوچکترین دختر خانوادهای است گرم و صمیمی... شهاب به او دل میبازد و این علاقه دو طرفه به نامزدی میانجامد... شهاب مشتاقانه انتظار روز وصل را میکشد... اما سرنوشت گویی با آن دو سر ناسازگاری دارد... پدر نگین در زیر بار سنگین تعهدات مالی زانو خم میکند و به اسارت چنگال بیماری و بستر در میآید و در این ...
امانت عشق
... از چیزی که میشنیدم حیرت کرده بودم او... آبرو؟ نخستین بار در عمرم سیلی به این محکمی میخوردم. البته در مقابل حماقتی که در ازدواج با او انجام داده بودم این سیلی چیز زیادی نبود. با همان یک سیلی ترسم از بین رفته بود و نفرت از او به من شهامت میداد. با خشم فریاد زدم: «هرزه، ولگرد
آشغال... ...