ازدواج من با محسن برای من فقط این را داشت که شعر و شاعری را گذاشتم کنار. چیزی نمیگفت البته، اما همان سکوتش کافی بود که بفهمم این نوشتهها را «تهماندهی عادتهای نوجوانی» میداند. بعدها خودش همینطور میگفت. اوایل ازدواجمان مدام با هم بودیم. همهجا. خانه، خیابان، دانشگاه. مثل همین فاختهها. بعد کمکم او دوباره رفت سراغ دوستهاش. انگار فقط همین کار را داشت که مرا از تمام آن چیزها که داشتم یا میخواستم داشته باشم محروم کند و برود دنبال کارش. شعر، داستان، دوستها، تمام آن «عادتهای جوانی» که خوب یا بد چیزی بود از آن من، مال خودم، همهاش فراموش شد رفت.