ساعتها کنار پنجره به دریا خیره میشدم خسته نمیشدم. یادش بخیر به فرزاد قول داده بودم بدون او پا به جزیره نگذارم ولی زیر قولم زدم. حالا کجاست؟ بی من و من بی او...
آرام
سایهبان نگاهت،
در دمادم بارش ابرها،
مخمور و شکننده و پرتاب.
وقتی بر گونههای لعابینت، قطرات اشک میغلطد،
چه زیباست!
دیدن مژگان نمناکت.
خوش هوندی لیلی
کاش میشد از خاطرات آن شب کذایی گذر کنم. مگر میشد بدون عبور از دیروز به امروز رسید؟ باید از آن شب میگذشتم تا به فردا برسم. شاید بتوانم به صراحت بگویم سرنوشت من از همان شب رقم خورد. همان شبی که قرار بود در جشن فارغالتحصیلی دوستم داشتم شرکت کنم. یک شب برای هزار شب کافی بود. یک شب ...
تنها من 2
... انگار کسی روی دستم افتاده بود و میبوسید و نوازش میکرد و اشکهایش روی پوست زرد و خشکیدهام چکه میکرد. شاید پدر بود، بارها که در خواب بودم او را به این حالت دیده بودم.
صدایش در بغضی ناتمام شنیده میشد:
- منو ببخش. خدایا، چی میبینم... چه بلایی سر عزیزم، امیدم، عشقم اومده چرا خدا؟ چرا...
دوباره برگرد
دوباره برگرد و ببین که من بزرگ شدم
شاید کمی دیر باشد
دوباره برگرد و ببین که عاشق شدم
شاید کمی دیر اما شدم
دوباره برگرد تا نقطه سر خط باشیم
در امتداد دو خط موازی...
تنها من
انگار کسی روی دستم افتاده بود و میبوسید و نوازش میکرد و اشکهایش روی پوست زرد و خشکیدهام چکه میکرد. شاید پدر بود، بارها در خواب بودم او را به این حالت دیده بودم.
صدایش در بغضی ناتمام شنیده میشد:
- منو ببخش. خدایا چی میبینم... چه بلایی سر عزیزم، امیدم، عشقم اومده چرا خدا؟