کوتوله با تکان مختصر سرش به دکتر سلام کرد، سیگار خاموشش را جوید و جوری بد عنق روبرویش را نگاه کرد که انگار جادوش کردهاند. دکتر رد نگاهش را گرفت و خیلی زود مجبور شد خودش را جمعوجور کند، تا هم معلوم نشود جا خورده و هم بتواند این حالت آرام و ساختگیاش را که مردم از آدمی در شغل او توقع دارند، از دست ندهد. یک موجود عجیب و غریب نشسته بود روی زمین، نزدیک بخاری روشن، چسبیده به دیواره کاروان. انگار با کلهاش سقف را نگه داشته بود، درست مثل مجسمههایی که کتیبه روی سرشان چسباندهاند. غولی بود برای خودش. دکتر حساب کرد دستکم دو متری از کفلها راه هست تا ریشههای موها که سرخ براق بود. اما بهتر دید درباره درازی پاها، که تا شده و رانوهایی که کم مانده بود برسد به چانه طرف، فکر نکند.