سالها گذشت. زندگی و تحصیل در یک شهر بسیار بزرگ کمکم ژوزف پلمب کاکران جوان را دگرگون کرد. او هر از چندگاه، در تعطیلات آخر هفته، برای دیدار پدر و مادربزرگش به گواندای بوفالو میرفت و همیشه پدربزرگش پلمب پیر او را در هواخوری و گردش در کنار رودخانه همراهی میکرد. در حین گردش بود که مفهوم غایت زندگی و نهایت آرمان انسانی و عشق را برای او تشریح و تفسیر مینمود.