1 روز صبح، در شهری کوچک به نام کولدواتر، چند تلفن زنگ میخورد. آن طرف خط کسانی هستند که میگویند از بهشت تماس گرفتهاند؛ یکی با مادرش حرف میزند و یکی با خواهرش، هر کسی با عزیزی از دست رفته. آیا معجزهای غریب رخ داده؟ یا فریبی بزرگ در کار است؟ وقتی اخبار این تماسهای عجیب پخش میشود، غریبهها دستهدسته به شهر سرازیر میشوند تا آنها هم بخشی از این معجزه باشند. شهر کوچک و حتا دنیای انسانها با این معجزه زیر و زبر شده؛ اما همیشه در هر معجزه شادیبخش اندکی اندوه هم هست. همیشه در معجزهای که مردم را به هم نزدیک میکند، اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزهای رخ داده، چون همسرش با او تماس نمیگیرد تا مرهمی بر زخم دوریاش باش؛ مادری از یادآوری اندوه فقدان پسرش دوباره افسرده میشود... اما معجزه مسیر خود را دارد: خبرنگاری که به معجزه باور ندارد، بیش از هر کس دیگری زندگیاش از نو تعریف میشود؛ مردی که با دیگران تلخ است، یاد میگیرد محبت کند؛ مردی هم یاد میگیرد معجزه حقیقت دارد...