پرندهها صدا میکردند و چند اتومبیل توی بزرگراه از کنارم گذشتند. با خود گفتم برادر، امیدوارم تو هم خوشبخت باشی. امیدوارم بخت تو هم بگوید. وقتی گفت، طلب مرا هم فراموش نکن. به زن سابقام هم فکر کردم، زنی که زمانی بینهایت او را دوست داشتم. او زنده بود و، تا آنجا که دورادور از او خبر داشتم، حالش خوب بود. آرزو کردم او هم خوشبخت باشد. وقتی جوانب را در نظر گرفتم، به این نتیجه رسیدم که اوضاع ممکن بود خیلی بدتر از اینها باشد. هرچند همین حالا هم آنها شرایط سختی داشتند. انگار شانس از همه آنها رو برگردانده بود. با این حال حتما وضع به زودی عوض میشد. مشکلات در فصل پاییز کمتر میشوند. جای امیدواری بسیار بود.