رمان ایرانی

خاطرات اردیبهشت

تلفن‌ها را خانم جواب می‌دهد. من می‌نویسم و پاره می‌کنم، می‌نویسم و پاره می‌کنم. وسواس شدید دارم. هر چی که می‌نویسم به نظرم درست نیست. مال این است که دیر شروع کرده‌ام؟ مال این است که می‌ترسم؟ مال این است که نمی‌دانم می‌خواهم چی بنویسم؟ فقط می‌نویسم تا به خودم ثابت کنم که هنوز نمرده‌ام... اما چرا هی پاره می‌کنم؟ دلم می‌خواهد یک چیزی بنویسم که بی‌عیب و نقص باشد و مو لای درزش نرود... چند سالی که گذشت، دیگر دلم نمی‌خواست پاره کنم. ففط دلم می‌خواست بنویسم و هر چه بیشتر بهتر. دیگر دلواپس این نبودم که چی دارم می‌نویسم. هر چی که به ذهنم می‌رسید می‌نوشتم. دیگر دلواپس این نبودم که بی‌عیب و نقص بنویسم. فقط می‌نوشتم. می‌نوشتم و تلنبار می‌کردم روی هم...

مرکز
9789642130436
۱۳۹۳
۲۰۸ صفحه
۸۲۶ مشاهده
۰ نقل قول
جعفر مدرس صادقی
صفحه نویسنده جعفر مدرس صادقی
۲۳ رمان (Jafar Modarres-Sadeqi)
دیگر رمان‌های جعفر مدرس صادقی
آب و خاک
آب و خاک مرد دوربین به دست از او خواهش کرد بیاید روی ایوان بگیرند و بعد خواهش کرد بروند توی ساختمان.... یک سالن خیلی بزرگ با سقف خیلی بلند... نیمی از سالن به این بزرگی صحنه نمایش بود و نیمه دیگر جای تماشاچی‌ها. صحنه نمایش را برای نمایشی که قرار بود به زودی اجرا شود آماده می‌کردند و تخته‌ها و صندلی‌های شکسته ...
آن طرف خیابان
آن طرف خیابان آن طرف خیابان، درست رو به‌ روی پنجره، یک نفر تکیه داده است به درخت و زل زده است به پنجره... سیگاری گذاشته است گوشه‌ لبش و حالا دارد کبریت می‌زند. چند تا کبریت می‌کشد که یکی یکی توی باد خاموش می‌شوند. دست‌هاش را دور کبریت حلقه می‌کند و تکانی به خودش می‌دهد تا پشتش به باد باشد...
سرزمین عجایب
سرزمین عجایب توی کتابخانه بابام فقط همان صندلی راحتی دسته‌داری بود که گفتم. میز نبود. نه میز بود، نه هیچ صندلی دیگری. این یک کتابخانه‌ای بود برای کتاب خواندن فقط، نه برای نوشتن. نه مشق نوشتن، نه قصه نوشتن، نه شعر نوشتن. من روی صندلی بابام می‌نشستم و کتاب‌های بابام را می‌خواندم و هر کتابی را که بر می‌‌داشتم برش می‌گرداندم سر ...
توپ شبانه
توپ شبانه چراغ کشتی‌های بزرگ که خیلی دور بودند از ساحل کنار هم ردیف روشن بود. چند تا کشتی کوچک‌تر توی فاصله‌ بین ساحل و کشتی‌های بزرگ ایستاده بودند که چراغ آنها هم روشن بود. یک قایق موتوری به موازات ساحل داشت می‌آمد به سمت ما، بعد راه خودش را کج کرد و رفت به سمت کشتی‌ها. دو نفر توی قایق بودند ...
مشاهده تمام رمان های جعفر مدرس صادقی
مجموعه‌ها