رمان ایرانی

اقامت به چه قیمت

سرگذشت قهرمان داستان ما نگار حقیقی‌تر از آنی است که فکرش را میکنیم قصه و افسانه نیست بلکه واقعیت‌های تلخی است که پرده از روی راز‌های تاخ برمی‌دارد.دختری که لحظه به لحظه زندگی‌اش را در غربت با اصطراب و نگرانی درد خستگی بی‌خوابی و مهم‌تر از همه دوری از خانواده‌اش که برای او همه چیز محسوب می‌شدند سپری کرده بود.رهسپار دیار غربت شدن آن هم ناآگاهانه دردی است عظیم که قشری از ملت‌ها با آن‌ها دست به گریبان هستند. البته ناگفته نماند که قشری که من از آن صحبت می‌کنم با رویایی شیرین و ارزوهای وسیع پا به کشور رویاهایشان می‌گذارند اما وقتی که می‌بینند ان‌طور نبوده و آنچه را که شمیده بودند و تصور می‌کردندبرعکس از آب درآمده و دنیای حقیقی‌شان با دنیای مجازی آرزوهایشان فرسنگ‌ها از یکدیگر فاصله دارند ار درون پاشیده می‌شوند ولی همچنان صورتشان را با سیلی قرمز نگه می‌دارندتا بلکه دیگران به اشتباهاتشان پی نبرنداشکال کار کجاست را نمی‌دانم اما با یک حساب سر انگشتی هم می‌توانیم بفهمیم که چند درصد از آن‌هایی که برای ادامه تحصیل از کشور خارج شده‌اند تحصیل‌کرده واقعی شده‌اند.چند درصد از آن‌هایی که برای فرار از بدبختی‌ها وگرفتاری‌های زندگی خانه و کاشانه‌اشان را ترک نمودنداز گرفتاری‌هایشان نجات پیدا کردند.اما قهرمان قصه ما به یک اصل پایبند بود اینکه او می‌خواهد همان دختر بزرگ خانواده باشدکه شنیدن صدای مهربان مادرش امیدی برایش بود و صدای محکم و پر صلابت پدر تکیه‌گاهی امن حتی در غربت.او می‌خواست همان خواهر مهربان باقی بماند.او خواهان گرفتن اقامت بود ولی نه به هر قیمتی. سوال همیشگی‌اش این بود اقامت به چه قیمت؟

پرسمان
9786001871085
۱۳۹۳
۱۵۲ صفحه
۲۱۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های معصومه سیلاخوری (ساعتچی)
کندوج
کندوج شهربانو دامن چیندار سفید با نواردوزی‌های رنگارنگ و بلوز حریر سفید با همان نواردوزی‌ها را بر تن داشت. دور تا دور یقه جلیقه‌اش، جلو و کمر لباسش با سکه‌های زیادی تزئیین شده بود. با آن روسری ترمه سفید و بلندش، نوعروسی جوان ولی کاردان نشان می‌داد. رحمان در حالی که افسار اسب شهربانو را در دست داشت نزدیک ایوان ...
بازنده
بازنده بازندگان شب زنده‌دار ...پس از غروب آفتاب به خانه پر از زرق و برق شیطان پا می‌گذارد و بدون آنکه متوجه کذشت زمان گردند با طلوع خورشید و بسته شدن درهای بزرگ آن عمارت...خسته‌تر از روزهای قبل و با افکاری پریشان سر بر روی بالش خود گذارده و با هزاران قول و قرای که با خود و خدای خود می‌بندد ...
شب بارانی
شب بارانی وقتی که در زیر رگبار باران بر روی صخره‌ای لغزنده فانوس کم سویش را به طرف دریا نگاه داشته بود... نمی‌دانست که در آن شب بارانی سرنوشتش چگونه رقم خواهد خورد. چه چیزهایی که با باران آمد و چه چیزهایی که با باریدنش از زیر خروارها گل و لای سر بیرون آوردند، قبل از آنکه فسیل شوند. پدر رو به ...
مشاهده تمام رمان های معصومه سیلاخوری (ساعتچی)
مجموعه‌ها