وقتی که در زیر رگبار باران بر روی صخرهای لغزنده فانوس کم سویش را به طرف دریا نگاه داشته بود... نمیدانست که در آن شب بارانی سرنوشتش چگونه رقم خواهد خورد. چه چیزهایی که با باران آمد و چه چیزهایی که با باریدنش از زیر خروارها گل و لای سر بیرون آوردند، قبل از آنکه فسیل شوند. پدر رو به او کرد و گفت اگر ستاره اقبال تو با باران یکی باشد...