من درباره همه جزئیات زندگی شاعر تحقیق کرده بودم و همه چیزش را میدانستم؛ اما این وضعیت آخر زندگی شاعر، در ذهنم روشن نبود و حرکات غیرعادی و حرفزدناش با مرغها و گل و گیاه و درختهای باغچه حیاطاش در نظرم راز ناگشوده بود...
لالهزار مرداب
آیا مرداب لالهزار میزاید؟
این تقابل در ذات زندگی آدمهاست یا با نگاه ما پدید میآید؟
نگاه به شکوه و طراوت و شیفتگی عاشقانه به طبیعت با زایش مرگ و تابلو اندوهزاری پایان داستان را سوال برانگیز کرده است...
خاکسپاری در گهواره
شنیده بودم دکتر نیکویی به ساحل شمال رفته تا خودش را در امواج آب دریا غرق کند. وقتی از ساحل برگشت به من گفت، نمیخواسته جسماش را غرق کند. میخواسته با آب دریا مکاشفه کند. مفهوم سخناش را نفهمیدم. چون نیکویی هیچگاه گفتههاش را توضیح نمیداد.
گفت: «اشتباه نکن. من، همین الان غرق شدهام.»
سه نفر مثل تندباد خزیدند توی کتابخانهام. به ...