رمان ایرانی

مرغی که مانند پنگوئن راه می‌رفت و قهقهه می‌زد

من درباره همه جزئیات زندگی شاعر تحقیق کرده بودم و همه چیزش را می‌دانستم؛ اما این وضعیت آخر زندگی شاعر، در ذهنم روشن نبود و حرکات غیرعادی و حرف‌زدن‌اش با مرغ‌ها و گل و گیاه و درخت‌های باغچه حیاط‌اش در نظرم راز ناگشوده بود...

روزگار
9789643744861
۱۳۹۴
۱۲۸ صفحه
۲۱۳ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های حسن اصغری
آواز فواره آب و گنجشک
آواز فواره آب و گنجشک
ول کنید اسب مرا
ول کنید اسب مرا نگاه ماه‌رخ به چهره‌ام توی آینه دوخته شده بود. کنارش زانو زدم. توی آینه به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: نگاه تو، مرا خلع سلاح کرده دختر. کف دستم را زیر چانه‌اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم. گونه‌هاش از شرم مثل آتش کنده اجاق، سرخ و گداخته شده بود. چاقو را از جیب کتم بیرون آوردم. برق تیغه چاقو ...
لاله‌زار مرداب
لاله‌زار مرداب آیا مرداب لاله‌زار می‌زاید؟ این تقابل در ذات زندگی آدم‌هاست یا با نگاه ما پدید می‌آید؟ نگاه به شکوه و طراوت و شیفتگی عاشقانه به طبیعت با زایش مرگ و تابلو اندوه‌زاری پایان داستان را سوال برانگیز کرده است...
راز اشک‌های کریستالی
راز اشک‌های کریستالی
مشاهده تمام رمان های حسن اصغری
مجموعه‌ها