قاضی: حکم این است: سرکار خانم نسترن سماوات، شما باید طبق حکم دادگاه منکرات، به عقد دایم آقای آرش معتمد دربیاین! این حکم از این لحظه، تا سه روز دیگه لازمالاجراست. نسترن: نه آقا ـ نه! من راضی نیستم... جمع کنید این بساطو... آقا من صد بار گفتم که نمیخوامش، چرا حکم زور میدین... تولدمون زورکی، مردنمون زورکی، لااقل بذارین اختیار دل بیزبونمون دیگه دست خودمون باشه. من نمیخوام زن این آقا بشم... زور که نیست! آرش: منم راضی نیستم آقا... من ترجیح میدم بمیرم، اما شوهر این خانم نشم... اصلا مگه شما آقامین که دارین به زور زنم میدین؟