میدونی که تو یکی از عملیاتها که بارونی از آتیش و گلوله رو سرمون میبارید وقتی که داشتیم از خاکریز دشمن بالا میرفتیم یهو یه خمپاره در چند قدمیم منفجر شد، احساس کردم چند متری از زمین جدا شدم. بین هوا و زمین دست و پا میزدم که یهو به فکر زن و بچهام افتادم. بعد از ته دلم فریاد زدم خدایا نکنه بچههام یتیم بمونن.