... تو زندان اتاقی بود برای کسایی که به هر دلیل میمردن... به من اجازه داده بودن وقتی مردهای توی اتاق نبود برم و برای خودم بنویسم و ترجمه کنم. حتی میزانسن چند تا پیس را کشیدم و به لوریک دادم. «هنر تئاتر» اونجا تموم شد، توی اتاقی که کف و دیوارش با بوی زندانیهای مرده آمیخته بود. گاهی تو اون اتاق از خودم میپرسیدم «اینجا چیکار میکنم؟» جای من رو سنه، پیش تروپم، پیش آکتورام. چند وقته من نگاه تماشاکنا رو ندیدم، خیرهشده اونا به سن، خندهها و گریههاشون... این چیزا رو هیچوقت تو جمع رفقا به زبون نمیآوردم... من که کاری نکرده بودم. حتی روحم خبر نداشت. نه از گلولهای که شلیک شد، نه از کسی که شلیک کرد...