هی... هی... بچه بزرگ میکنی، موقع ثمر رسیدنش خدا ازت میگیردش... تصادف میکنه... چهجوری من داغ تو رو تحمل کردم سعید... آره پوستم کلفت شده... بیعار و درد شدم که مرگ تو رو دیدم... منم موندم بین اینا یالغوز... هر موقع حرفی میشه این آقای سهراب خان، پشت مرضیه در میآد. وایستاده هر کی با من مخالفت میکنه بره طرف اونو بگیره. اون روز اول که پسره اومد خواستگاری مخالفت کردم ولی همین آقای سهراب خان الکی طرف پسره رو گرفت. گفت تحصیل کردهست اله بله فلانه. حالا هم که سیمین خانوم نشسته زیر پاش، ما میخوایم مستقل شیم، میخوایم مستقل شیم. خانوم بعد از بیست و دو سال زندگی یادش افتاده میخواهد مستقل شه. نکردن دو زار پول جمع کنن برن واسه خودشون یه خونه بگیرن. اگه این طبقه بالا رو بهشون نمیدادم. حالا اینطوری حرف نمیزدن. آره از نظر قانونی حرفش پیشه، ارث باباشو میخواد بگیره ولی پس من چی؟ همین چند شب پیش با سهراب اتمام حجت کردم.