داداش وسطی: (گریان) راست گفتی! پس من چه کنم از دست تو؟ الماس: گریه نکنین قربان، مردم میفهمن داروغشون مرد نیست. داداش وسطی: (یکباره) چی گفتی؟ فردا صبح علیالطلوع یه فوج چکمه چرک تحویل میگیری، شب همه رو برق افتاده تحویل میدی! الماس: آی! داداش وسطی: هاها، خوشم اومد! بالاخره یاد گرفتی حساب ببری؟ الماس: نه قربان فقط گشنمه! داداش وسطی: اهوی خیک چربی! یه نیگا به شیکمت بندار که عینهو طبل قشون باد کرده! الماس: آی گفتی! این شیکم از طبل هم تو خالیتره!