مادر در صحنه است. برنا خود را به صحنه پرت میکند؛ نفسزنان. برنا: بخت خوش! میشنوی مادر! عاقبت رسید آن روز! مادر: زود آمدی! برادرت انتظار میکشید و گفتم تا غروب برنا: عاقبت بخت خوش به من رویآور شد! مادر: غروب نشده آمدی و بینفس! کسی پیات گذاشته؟ برنا: آری، بخت! که رد من ناباور را گرفت به پای خویش تمام راه آواز دادم به بانگ بلندش و بر این در کوفت به دستان خود! مادر: عقلت پریده پسرکم! این که گفتی هرگز از کنار کومه ما هم نگذشته! از بازار بگو مشتری بیشتر از همیشه بود؟ یا یکی آمد و یکجا خرید؟ دردی پیدا میشود؛ با پای لنگ و چوب زیر بغل.