میان من و این بادهای مانده در برگها و سرنوشت روزهای گرما تفاوتی نیست. برگها از درختان میریزند. سرنوشت من تا پایان این ساعت به تاخیر است. پس چرا من باید به خانه بازگردم، پردهها را بکشم و ساعت خفتن ماهیان را در آب و ساعت سقوط هواپیما را در گندمزار بهخاطر بسپارم. هیچ و همه از خانه دور است. خانه در میان برگها طلسم میشود. من نام این طلسم را میدانم، شباهت به انار دارد و خاشاک دیگر از خواب برنمیخیزم. باید چشمان را با آبهای پنهان شستشو دهم. دیگر روزها از من فاصله میگیرند و من هنوز لیموهای ترش و هندوانههای قرمز را دوست دارم.