غروب. فروغالزمان با لباس منزل کج نیمکت، کنار بخاری نشسته، سرش را مضطربانه روی دست تکیه داده است. صدای خفه موتور اتومبیل در باغ. فروغالزمان سربلند میکند و گوش میگیرد. سپس با نور امیدی که در چهرهاش دمیده، دستی به موهایش میکشد و از جا برمیخیزد. صدای گفتگوی نامفهوم از بیرون تالار. فروغالزمان با اشتیاق یکی دو قدم طرف در ورودی برمیدارد. فخر ایران و تجدد وارد میشوند. فخر ایران پالتوی خز با اشارپ و دستکش پوشیده است. تجدد با تفننهای مشابه تا چند لحظه پشت سر او پنهان است؛ ولی وقتی پیدا میشود، انحنای محسوس پشت، قد کوتاه و کیف طبی او قبل از هز چیز جلب نظر میکند... فخر ایران به محض ورود خندهاش را سر میدهد.