هما: (وحشتزده به همه نگاه میکند) چه کسی من رو به این سالهای عذابدهنده آورد؟ کیخسرو: اون ساعت! فرنگیس: نالههای من! (سرهنگ سایه به همه پشت کرده و رو به دیوار ایستاده است) هما: (اشاره به سرهنگ سایه) چرا او به همه ما پشت کرده؟ همایون: اون نمیخواد به گذشته برگرده. فرنگیس: حالا هم شرمزده ست. کیخسرو: شرمزده ست، چون کار دیگری از دستش ساخته نیست. سرهنگ سایه به آرامی به درون قاب بر میگردد. همه به رفتنش نگاه میکنند.