[یونس روی چهارپایه میایستد و آماده سخنرانی میشود.] یونس: ای مردمان شهر جمع شوید که برای شما پیغام مهمی دارم. امروز میتواند روز بزرگی برای شما باشد. کلام مرا بشنوید تا رستگار شوید. با شما هستم... حتی اگر به من ایمان نداشته باشید با شنیدن حرفهای من چیزی را از دست نخواهید داد. این روزها همه شما گرفتار شدهاید. گرفتار بیهودگی!... دیگر فرصتی برای توجه به خداوند در زندگی ما نمانده و ما هر روز فقط به کسب و کار همیشگی فکر میکنیم. فقط همین!... من ماموریت دارم شما را به سوی خداوند دعوت کنم. آیا کسی هست که به سخنان من گوش دهد و دعوت مرا بپذیرد؟ مرد مست: [برای یونس دست میزند.] آفرین. تو خیلی خوب حرف میزنی! از نطق قشنگت خوشم اومد. یونس: باز هم تو؟!