پدر: این خونه خیلی عوض شده. اینجا یه دیوار بود. اون طرف یه دکور چوبی. درست جلوی اتاق خواب. اونقدر توش کتاب ریخته بودیم که وسطش تا برداشت و افتاد. تو این خونه من فقط عاشق روی تراس بودم. میدونی چرا؟... برای اینکه من پرندهها رو خیلی دوست دارم. همیشه قفس و چندتا پرنده رو تراس داشتم. ژاله: خوب همه چیز یادتون مونده! پدر: خب من سالها اینجا زندگی کردم. ولی امروز حسابی گشتم تا اینجا رو پیدا کنم. باور میکنی؟!...