سیما: هر وقت پدر قصه خروس پرطلا رو تعریف میکرد، برام تازگی داشت. شاید هزار بار این قصه رو شنیدم. آقا خروسه از ترس روباه میپره روی درخت و قوقولی قو، مردم رو صدا میکنه. اما غیر از روباه هیچکی اون اطراف نیست تا به آقا خروسه کمک کنه. بیچاره خروس که فقط باید داد بزنه قوقولی قو، قوقولی قو... هر بار که این قصه رو میشنیدم، دلم برای تنهایی خروس میسوخت! سیروس: همیشه فکر میکنم خروس باید یه مادر باشه! سیما: مادر؟!... سیروس: دلم برای تنگ شده! کامران: جای مادر تو این خونه خالیه! سیروس: پدر کجاس؟ سیما: باید تا حالا پیداش میشد. ...