... بافته میشن. میان بالا، لاکی میپیچند به ساقههای سبز که حلقه بزنند دور غنچههای جوونشون که کسی بهشون آسیب نرسونه، گلها کنار تشت آبی میرقصیدند، بالا میآیند، دسته دسته، شناورند، میخونند، همون قالی خاتون، من از آسمون آبی و گلهای صورتی و سرخش و صدای آشناشون میشناسمش، خودم رنگشون کردم، ببین یوسف این کتاب مال پدرم بود، مادر اونو به من داد تاحالا از خودم جداش نکردم، حالا این... میدمش به تو،... بخون...