... آنگاه خنجر دهان باز کرد و هفتبار بر هفت بند پیکرش یورش برد. چهار ستون تنش فرو ریخت و پنج رکن بدنش از حیات باز ماند...
حالا من مثل کفتار بالای جنازهات وایستادم و از لاشهات نگهبانی میکنم.
1 نامه عاشقانه سانسور شده
یه پسر هیکل میزون، اینجوری... زد تو سینهم/ افتادم تو جوب... گفتم هتته... گفت رتته... یکی گذاشت تو گوشم... گفتم نامردیه... دومیشو از اولیش قایمتر زد/ دست کردم تو جیبم که برم و بیام... چشام و باز کردم، دیدم مریضخونه روسام... حالا ما به همه گفتیم زدیم... شومام بگین زده... آره خوبیت نداره... واردین که...
غزل کفر
سنه چهل از حجرت بود و من مشق لغت عرب میکردم که سوار بر اسب سیاه آمدی، بر پوست آهو نوشتم
همونه، مرد منه!خواستگاریت را پدر از سر مهر من پذیرفت. هنوز جواب من بله است اگر پاسخ جوابهایم را بدهی...
ساقی و 1 دامان ماه و ستاره
سرکرده تیغ کشیده با غضب به سمت پیرمرد میرود. آرام سرعت میگیرد و شمشیرش را بالا میبرد. نزدیک میشود و تیغش را فرود میآورد که در میانه راه شمشیر دیگری در هوا میچرخد و سرکرده را نقش بر زمین میکند. فتاح که در میدان بازی بیحرکت مانده بود، برای نبرد میدان میگیرد...
زیباترین گلهای قالی و 2 نمایشنامه دیگر
... بافته میشن. میان بالا، لاکی میپیچند به ساقههای سبز که حلقه بزنند دور غنچههای جوونشون که کسی بهشون آسیب نرسونه، گلها کنار تشت آبی میرقصیدند، بالا میآیند، دسته دسته، شناورند، میخونند، همون قالی خاتون، من از آسمون آبی و گلهای صورتی و سرخش و صدای آشناشون میشناسمش، خودم رنگشون کردم، ببین یوسف این کتاب مال پدرم بود، مادر اونو ...