چایشناسی آقانجفی شهوت داشت و دهان را آب میانداخت و خاطر اصطهباناتی را میکشید به جوانیهاش و گردشهاش با همبحثها در ییلاقات نجف یا کوفه. از شرح چای میرسیدم به چپق آقانجفی و از سوی چشم میدیدم که دست استخوانی و رگرگاش با نزاکت، تا خواندنم نشکند، دراز میشد قوری ناصرالدینشاهیاش را از جوار زغال برمیداشت و برای هر دومان چای میریخت. خاصهپسند بود و جز قند عطری فریمان توی قندانش نمیریخت. اما یک چیز را زیرلبی و بیکه به قلبش زور بیاورد میگفت که برایم غریبه بود. میگفت:«خرتخرت قند را که از آروارهاش بلند است میشنوم وقتی میخوانی.»