مجموعه داستان داخلی

گیسوف

چای‌شناسی آقانجفی شهوت داشت و دهان را آب می‌انداخت و خاطر اصطهباناتی را می‌کشید به جوانی‌هاش و گردش‌هاش با همبحث‌ها در ییلاقات نجف یا کوفه. از شرح چای می‌رسیدم به چپق آقانجفی و از سوی چشم می‌دیدم که دست استخوانی و رگ‌رگ‌اش با نزاکت، تا خواندنم نشکند، دراز می‌شد قوری ناصر‌الدین‌شاهی‌اش را از جوار زغال برمی‌داشت و برای هر دومان چای می‌ریخت. خاصه‌پسند بود و جز قند عطری فریمان توی قندانش نمی‌ریخت. اما یک چیز را زیرلبی و بی‌که به قلبش زور بیاورد می‌گفت که برایم غریبه بود. می‌گفت:«خرت‌خرت قند را که از آرواره‌اش بلند است می‌شنوم وقتی می‌خوانی.»

نیماژ
9786003670310
۱۳۹۴
۱۵۲ صفحه
۲۵۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مرتضی کربلایی‌لو
جمجمه‌ات را قرض بده برادر
جمجمه‌ات را قرض بده برادر کتاب را توی دستش سبک سنگین کرد گفت «یادت هست یک جا فرموده بود در آستانه حمله جمجمه‌ها را به خدا قرض دهید و به دشمن بزنید؟ اگر خوب قرض بدهی، گلوله هم که بخوری دردت نمی‌آید. حتا به گمانم متوجه هم نمی‌شوی. مثل یغلاوی که به همرزمت امانت دادی و گلوله‌ای سوراخش کرد...»
زنی با چکمه ساق بلند سبز
زنی با چکمه ساق بلند سبز تویوتای مشکی، پیچید سمت رستوران، بوته‌های دو طرف راه را آشفت و با ترمزی صدادار جلو پله‌ها توقف کرد. زنی با عینک رنگی از پشت فرمان پایین آمد و در ماشین را به حال خود رها کرد. موهای طلایی‌اش از کنار روسری بیرون ریخته بود و چکمه‌های چرمی سبز رنگ ساق بلند پایش بود. سویچ را داد دست دربان ...
خیالات
خیالات پژوی مشکی رنگ از مقابلش گذشت و جلوتر توقف کرد، بعد بلافاصله دنده عقب گرفت و جلو شهلا ایستاد. راننده شیشه را پایین داد. بلند گفت:«بیایید بالا می‌رسونمتون.» شهلا هنوز راننده را ندیده بود. بی‌اعتنا گفت:«خیلی ممنون. منتظرم تاکسی بیاد. شما بفرمایین.» دور نیست؛ اتفاقی غریب نیست؛ خیالات در همین نزدیکی است؛ روزمره‌ای است که آرام آرام مسخ می‌کند؛ می‌رود، می‌آید ...
قارا چوبان
قارا چوبان یک روز بهاری از سال هشتاد و نه، من و سه نفر دیگر در روستای کوهستانی گلنگش برابر عمارتی چوبی ویران ایستاده بودیم. باد سردی می‌وزید و مه را از سر کوه سرازیر می‌کرد. من از دوستانم جدا شدم و عمارت را دور زدم و به آن سمتش مشرف به دره رودخانه بود رفتم. کسی نبود. و صدایی نمی‌آمد جز ...
مشاهده تمام رمان های مرتضی کربلایی‌لو
مجموعه‌ها