عزیزه دیرتر از همه وارد اتاق روشن از آفتاب شد. نه به حاتم نگاه کرد و نه به دو پسر. انگار با همه غریبه بود، هر چند این غریبگی در چشم آدم جا افتادهای مثل حاتم طلیعه صمیمیتهای ناگهانی بود آینه کوچک گردش را به کف دست چسبانده بود. فرهاد و بیش از فرهاد حسن با چشمهای گشاد شده نگاهش کردند: عزیزه روسریاش را برداشته بود. اگر یکی از بچههای تخس روستا از پنجره گردن میکشید و میدید و میدوید روستا را پر میکرد چه؟ کار خطرناکی بود اما عزیزه اعتقاد دیگری داشت. «پیرمرد» - عزیزه حاتم را پیرتر از مرد میدانست - برای تشخیص استعداد و پیشبینی آینده او باید او را خوب میدید. ولی روسری نشانهها را میپوشاند.