برای دیدن آن چه در پیشارو بود ناچار خم شدم تا قامترس سگها و از میان مه پاره شده کاشفی سیاستمدار را دیدم که تا سینه در آب فرو رفته بود و با یک مرد دیگر که آرنجش را بر یک کنده شناور تکیه داده بود صحبت میکرد. این دیگر چه خرق عادتی بود. در این سرما در این برکه چه میکردند؟ دویدم و همزمان با سگها به ساحل رسیدم و کاشفی را صدا زدم. کاشفی برگشت و برایم دست تکان داد. گفت: «به ما ملحق شو جوان. معرفی میکنم. آقای حسن وثوقالدوله.» وثوقالدوله کنده را به زیر این آرنج داد و در تکمیل معرفی کاشفی با اشاره به خودش و به طعنه گفت: «فرزند خلف همان اعلیحضرتی که دیدید.» من دست به سینهام بردم و برای وثوقالدوله ادای احترام کردم. بعد رو به کاشفی گفتم: «نگران نباش. هر سه این جمع سه نفره آن زبانهها را دیدهایم. سرما دیگر کارگر نیست. لخت شو بیا تو.»