کلبهای در مزرعه برفی
بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: «میخواهم با او ازدواج کنم.» وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد. با او جر و بحث نکردیم، گفتیم بالاخره متوجه میشود خودش را سر کار گذاشته است.
اما کار بیخ پیدا کرد. یک روز بهزاد برایمان کارت عروسی فرستاد و ما دهانمان از تعجب باز ماند...
راه طولانی بود از عشق حرف زدیم
حرفها و مهربانیاش دیگر واقعی نبود. میدانستم میخواهد آرام آرام از زندگیام بیرون برود. به همین خاطر دیگر پاپیچش نشدم! دیگر یاد گرفته بودم که عشق تحمیل خود به دیگران نیست. یاد گرفته بودم کسی که برای رفتن آمده میرود و کسی که میخواهد برود هر طور شده میرود. هر چه درها را به رویش ببندی و هر چه ...
خیلی نگرانیم شما لیلا را ندیدید
خبر رسیده بود که او انگشتنمای شهر مرزی شده است. باز خبر رسیده بود که عکس او را بالای در کافهها زدهاند. بعضی از جوانهای دهکده که پایشان به شهر باز شده بود قسم میخوردند که...
آن مرد دروغ میگفت اینجا بلدرچین نیست
آیمان: من میخوام بخوابم و به بهشت برم.
پرستار: چشماتو ببند. شاید هم رفتی. از کجا معلوم!
آیمان: پلکهایش را میبندد بهشت هم مثل اینجاس؟ اونجا هم باید قرص بخورم؟
پرستار: نه فرق میکنه! تو بهشت مریضی نیس.
آیمان: اما تا اونجایی که من میدونم هس. اگه... اونجا... مریضی... نبود شما... شبا... منو... از خواب بهشت جدا نمیکردین و بهم قرص نمیدادین!
دیر کردی ما شام را خوردیم
تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود.
تن به گفت و گو نمیداد. در دنیای خودش زندگی میکرد. با این همه، آدمهای فضول دستبردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش میکردند که زبانش را گربهها خوردهاند. ما میدانستیم یک روز سرانجام طاقتش طاق میشود و با صدای بلند جواب همه را میدهد، اما ...