خبر رسیده بود که او انگشتنمای شهر مرزی شده است. باز خبر رسیده بود که عکس او را بالای در کافهها زدهاند. بعضی از جوانهای دهکده که پایشان به شهر باز شده بود قسم میخوردند که...
بخشکی شانس (داستانهای مینیمال رسول یونان)
مردی که دیر به خانه میرفت از ترس زنش از دیوار خانه بالا رفت و خود را به پشت بام رساند. از آن جا خود را از راه کولر به انباری سر داد. انباری را مرتب کرد و بعد با دلایلی قانعکننده از پلهها بالا رفت، اما زنش در خانه نبود.
راه طولانی بود از عشق حرف زدیم
حرفها و مهربانیاش دیگر واقعی نبود. میدانستم میخواهد آرام آرام از زندگیام بیرون برود. به همین خاطر دیگر پاپیچش نشدم! دیگر یاد گرفته بودم که عشق تحمیل خود به دیگران نیست. یاد گرفته بودم کسی که برای رفتن آمده میرود و کسی که میخواهد برود هر طور شده میرود. هر چه درها را به رویش ببندی و هر چه ...
تخمگذاری در جیب (3 نمایشنامه)
یوسف: دختر خوبی بود.
یحیی: آره! از لجاجت و اخلاق گندش که بگذریم بد نبود!
یوسف: اگه دوباره ببینیش باز عاشقش میشی؟
یحیی: اگه جلو فروشگاه ایستاده باشه و بارون بیاد خب چارهای ندارم. مکان و زمان خیلی چیزهارو به آدم تحمیل میکنه!
همه به هم شب به خیر گفتند اما کسی نخوابید
«تویی دانیال؟»
نگذاشت حالش را بپرسم زود با صدای خفه گفت: «منو به اسم خودم صدا نزن. سگا به اسم من حساسان. اگه اسممو بشنون میریزن رو سرم تیکه پارهم میکنن.»
گفتم: «نترس اینجا هیچ سگی نیس.»
به اطراف نگاهی انداخت و همانطور آهسته ادامه داد: «تو سگا رو خوب نمیشناسی. اونا همهجا هستن، فقط دیده نمیشن یهو پیداشون میشه. ...
گندمزار دور آوازی عاشقانه برای مرگ قطاری در برف
الیاس:... به نظر من، رفتن تو دلیل داره و اون اینه که تو گناه کردی و فرار میکنی.
نینا: (بلند میشود و چمدانی میآورد تا لباسها و وسایل شخصیاش را جمع کند) و تنها گناهکاران فرار میکنن تو میخوای اینو بگی، نه؟
الیاس: آره
نینا: اما زندانیا هم همین کارو میکنن.