مرا از من ربودی
یه چیزی تو نگات داری که هر وقت میبینم انگار برق دویست و بیست ولت به قلب صاب مردم وصل میکنن. تو بکری شمیسا! به خدا لنگه نداری. عین جیوه تو تمام وجودم موج میزنی. مونث پر زرق و برق فقط برای یک لحظه آنی جلب توجه میکنه اما مونث نجیب مرد رو جذب میکنه. تو نجیبی شمیسا. اینقدر که ...
شاهپرکها هم میگریند
محو و مات
خزان رامتین
ماهک
غروب بود. یکی از همان غروبهای دلگیر که هر چند یکبار همچون بختک، سنگینیاش را بر قلب رامش میانداخت و راه نفسش را میبست.
باز هم از دست این دنیا و مردمش دلسوخته بود. آنقدر که اگر آب همه اقیانوسها را هم بر قلبش میریختند دلش خنک نمیشد.
پنجره را باز کرد و به آسمان چشم دوخت. دوست داشت دلتنگی خود را ...