دامون عصبی روی میز کوبید: ـ وای، بسه دیگه! به خدا زشته! برای ما که ادعامون میشه روشنفکریم و تو قرن بیستم زندگی میکنیم زشته! همش دروغ و چاپلوسی، که چه بشه؟ به کجا برسیم؟...
ماهک
غروب بود. یکی از همان غروبهای دلگیر که هر چند یکبار همچون بختک، سنگینیاش را بر قلب رامش میانداخت و راه نفسش را میبست.
باز هم از دست این دنیا و مردمش دلسوخته بود. آنقدر که اگر آب همه اقیانوسها را هم بر قلبش میریختند دلش خنک نمیشد.
پنجره را باز کرد و به آسمان چشم دوخت. دوست داشت دلتنگی خود را ...
روزهای غمگین عشق
فصل تاک
کرشمه زیر شیروانی، گوشهای چمپاتمه زده و در هوای لطیف بهاری گوش به صدای باران سپرده بود. بوی گلهای بارانزده، حکایت از بهار داشت. صدای خروشان رود و صدای پسربچههای بازیگوش روستا که در زیر سقف نیمه ویران خانه قدیمی ماوا گرفته بودند او به تفکر واداشت...