مترجم فرانسوی به ویژه این دو داستان را با هم آورده و آنها را به دو شیار عمیق و ناهموار در جاده زندگی داستایفسکی تشبیه کرده است، دو شیاری که در عین متضاد بودن، نقششان یکی است و هر دو به یکجا ختم میشوند. نویسنده در «شبهای روشن» امید را در دل خواننده میپروراند، آنهم با شخصیتی منزوی و تنها که هیچ دوستی و عاطفی با کسی ندارد. اما این امید به مویی بند است و خواننده در حالت تعلیق زمانی که گمان میکند گل امید میرود که شکوفا شود، رشته پاره میشود و جز یاس و نومیدی چیزی برایش باقی نمیماند. در «یادداشتهای زیرزمینی» که بسیاری از داستایفسکیشناسان آن را کلید درک همه آثارش میدانند، نویسنده یعنی راوی دیگر جوان نیست، چهل ساله است، آنقدر بلاها سرش آمده که آدم تعجب میکند چهگونه دوام آورده و زنده مانده است...