شنیده بودم دکتر نیکویی به ساحل شمال رفته تا خودش را در امواج آب دریا غرق کند. وقتی از ساحل برگشت به من گفت، نمیخواسته جسماش را غرق کند. میخواسته با آب دریا مکاشفه کند. مفهوم سخناش را نفهمیدم. چون نیکویی هیچگاه گفتههاش را توضیح نمیداد. گفت: «اشتباه نکن. من، همین الان غرق شدهام.» سه نفر مثل تندباد خزیدند توی کتابخانهام. به چهرههاشان خیره شدم. سایههاشان افتاده بود روی سرم. چشمهاشان از حدقه بیرون جسته بود. انگار به جانوری درنده زل زده بودند. هراس را در چشمهاشان دیدم. برق تیغه سرد دشنه در سایه بالا سرم چرخید...