گفت دربست مجیدیه. ترمز زدم. کمکش کردم کیسههای سنگین را بگذارد صندوق. شیکپوش بود با چشمهای خمار قهوهای. عطر گیج و جنگلی جاسمین نویر بولگاری شش هفت ساعتی مانده به چرم صندلی. کرایه را بین راه داد. با تلفن که حرف زد فهمیدم ارمنی است. دم خانهاش که رسیدیم دو تا گریپفروت درشت و هم اندازه از کیسه درآورد گذاشت رو صندلی. گفت: «پسر من خیلی دوست دارد.» اصرار کردم برشان دارد. خنده گرمی کرد و بیحرف در ماشین را بست. زنگ خانه را زد. دلم میخواست تا ابد همینجور بماند جلو در و نگاهم کند. تا ابد کسی در را باز نکند برایش. اما در باز شد. رفت تو. گاز دادم. با حرص گاز دادم.