اتفاق خیلی غمانگیزی افتاده است. سورنا و سارا هر دو گریه میکنند. حتی هانا کوچولو هم با دیدن گریه آنها گریهاش گرفته است. پستانکش را با دو تا دندانی که تازه درآورده، میجود و جیغ میزند. بابا و مامان کمکم دارند از دست گریههای بچهها دیوانه میشوند. بابا یکهو میگوید:«گوش کنید. فکر کنم صدای زنگولهاش را شنیدم.» همه ساکت میشوند. اما فقط صدای موجهای دریا میآید و جیغ مرغهای دریایی و غرش موتور قایقها. بابا دستهایش را میکوبد بغل پاهایش و میگوید:«گشتن بیفایده است. نیلی برای همیشه گمشده. زودتر برویم.» سارا با این حرف بلندتر گریه میکند و میگوید:«حتما تو دریا غرق شده. گربهها آبشش ندارند که. حتما خفه شده...»