کودک و نوجوان

نیلی در قلعه گنج (نامه‌های نیلی)

هنوز یک هفته از شروع زمستان نگذشته که برای سورنا و گربه بازیگوش و ملوسش نیلی، ماجراجویی تازه پیش می‌آید. سورنا و خانواده‌اش آمده‌اند نمایشگاه ایران‌شناسی. سورنا مثل همیشه، نیلی را هم همراه خودش آورده است. هوا نیمه ابری و آرام است و هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کند تا یک ساعت دیگر قرار است اتفاق خیلی عجیبی بیفتد. توی محوطه نمایشگاه چند نفر مشغول برپا کردن بالون‌های تبلیغاتی‌اند. روی یکی از بالون‌های زرد رنگ، عکس تن ماهی چاپ شده است. نیلی با کنجکاوی عکس روی بالون‌ها را تماشا می‌کند. سورنا و بقیه بعد از بازدید غرفه‌های مختلف به غرفه شهر کرمان می‌رسند...

زعفران
9786007438527
۴۸ صفحه
۶۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مهدی رجبی
کنسرو غول
کنسرو غول اولش که همه نمی‌تونن نترس باشن و برن بانک بزنن. هر کی از یه جایی شروع می‌کنه. بچه که بودم از هر مغازه‌ای می‌رسیدم چیز کش می‌رفتم. یه بار یه خمیردندون دزدیدم. به دردم که نمی‌خورد، مثل مشنگ‌ها همه‌اش رو خالی کردم تو دهنم و تفش کردم بیرون. دهنم تا بیست ساعت می‌سوخت. عمه‌هه خبردار شد و همین‌جوری که سیگار ...
نیلی در سرزمین زعفران (نامه‌های نیلی)
نیلی در سرزمین زعفران (نامه‌های نیلی) حدود یک ماه از سفر طولانی نیلی می‌گذرد و او هنوز برنگشته است. سورنا این‌بار حسابی نگران شده است. اگر نیلی را در بندر گوآتر گم نکرده بودند، حالا مثل همیشه کنارش نشسته بود و با هم کاموا بازی می‌کردند. با خودش فکر می‌کند کاش هرگز آن اتفاق تلخ نیفتاده بود. همه سورنا را دلداری می‌ دهند اما تنها چیزی ...
جنایتکار اعتراف می‌کند
جنایتکار اعتراف می‌کند همان شب برق آسانسور قطع شد. در تاریکی فقط چشم‌های‌شان را می‌دیدم. با پنجه‌های تیزشان به من حمله کردند و تمام صورت و دست‌هایم را خراشیدند. احساس می‌کردم سه چهار ساعت است توی آسانسور گیر کرده‌ام، اما وقتی همسایه‌ها مرا بیهوش از توی آسانسور بیرون آوردند، گفتند فقط سه دقیقه طول کشیده تا در آسانسور را باز کنند.
نیلی در شهر سوخته (نامه‌های نیلی)
نیلی در شهر سوخته (نامه‌های نیلی) اتفاق خیلی غم‌انگیزی افتاده است. سورنا و سارا هر دو گریه می‌کنند. حتی هانا کوچولو هم با دیدن گریه آن‌ها گریه‌اش گرفته است. پستانکش را با دو تا دندانی که تازه درآورده، می‌جود و جیغ می‌زند. بابا و مامان کم‌کم دارند از دست گریه‌های بچه‌ها دیوانه می‌شوند. بابا یکهو می‌گوید:«گوش کنید. فکر کنم صدای زنگوله‌اش را شنیدم.» همه ساکت می‌شوند. اما فقط ...
مشاهده تمام رمان های مهدی رجبی
مجموعه‌ها