ادبیات نوجوان

کنسرو غول

اولش که همه نمی‌تونن نترس باشن و برن بانک بزنن. هر کی از یه جایی شروع می‌کنه. بچه که بودم از هر مغازه‌ای می‌رسیدم چیز کش می‌رفتم. یه بار یه خمیردندون دزدیدم. به دردم که نمی‌خورد، مثل مشنگ‌ها همه‌اش رو خالی کردم تو دهنم و تفش کردم بیرون. دهنم تا بیست ساعت می‌سوخت. عمه‌هه خبردار شد و همین‌جوری که سیگار می‌کشید و لای دود غرق شده بود کتکم زد. پریدم دستش رو عین تمساح گاز گرفتم و از خونه فرار کردم. عمه‌هه لای دود جیغ می‌زد و می‌گفت: «دزد کثافت! دیگه برنگرد!» توکای ترسو و مردنی این‌ها را در کتاب خاطرات جنایتکاری مشهور خوانده است. او از مدرسه و ریاضی متنفر است و تصمیم گرفته شبیه جنایتکارها خشن، نترس و پول‌دار بشود. باید دید از پسش برمی‌آید یا نه؟

افق
9789643699680
۱۳۹۵
۲۱۶ صفحه
۲۸۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مهدی رجبی
نیلی در قلعه گنج (نامه‌های نیلی)
نیلی در قلعه گنج (نامه‌های نیلی) هنوز یک هفته از شروع زمستان نگذشته که برای سورنا و گربه بازیگوش و ملوسش نیلی، ماجراجویی تازه پیش می‌آید. سورنا و خانواده‌اش آمده‌اند نمایشگاه ایران‌شناسی. سورنا مثل همیشه، نیلی را هم همراه خودش آورده است. هوا نیمه ابری و آرام است و هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کند تا یک ساعت دیگر قرار است اتفاق خیلی عجیبی بیفتد. توی محوطه نمایشگاه چند ...
ماهی‌های کف رودخانه
ماهی‌های کف رودخانه گفت دربست مجیدیه. ترمز زدم. کمکش کردم کیسه‌های سنگین را بگذارد صندوق. شیک‌پوش بود با چشم‌های خمار قهوه‌ای. عطر گیج و جنگلی جاسمین نویر بولگاری شش هفت ساعتی مانده به چرم صندلی. کرایه را بین راه داد. با تلفن که حرف زد فهمیدم ارمنی است. دم خانه‌اش که رسیدیم دو تا گریپ‌فروت درشت و هم اندازه از کیسه درآورد گذاشت ...
جنایتکار اعتراف می‌کند
جنایتکار اعتراف می‌کند همان شب برق آسانسور قطع شد. در تاریکی فقط چشم‌های‌شان را می‌دیدم. با پنجه‌های تیزشان به من حمله کردند و تمام صورت و دست‌هایم را خراشیدند. احساس می‌کردم سه چهار ساعت است توی آسانسور گیر کرده‌ام، اما وقتی همسایه‌ها مرا بیهوش از توی آسانسور بیرون آوردند، گفتند فقط سه دقیقه طول کشیده تا در آسانسور را باز کنند.
نیلی در شهر سوخته (نامه‌های نیلی)
نیلی در شهر سوخته (نامه‌های نیلی) اتفاق خیلی غم‌انگیزی افتاده است. سورنا و سارا هر دو گریه می‌کنند. حتی هانا کوچولو هم با دیدن گریه آن‌ها گریه‌اش گرفته است. پستانکش را با دو تا دندانی که تازه درآورده، می‌جود و جیغ می‌زند. بابا و مامان کم‌کم دارند از دست گریه‌های بچه‌ها دیوانه می‌شوند. بابا یکهو می‌گوید:«گوش کنید. فکر کنم صدای زنگوله‌اش را شنیدم.» همه ساکت می‌شوند. اما فقط ...
مشاهده تمام رمان های مهدی رجبی
مجموعه‌ها