اولش که همه نمیتونن نترس باشن و برن بانک بزنن. هر کی از یه جایی شروع میکنه. بچه که بودم از هر مغازهای میرسیدم چیز کش میرفتم. یه بار یه خمیردندون دزدیدم. به دردم که نمیخورد، مثل مشنگها همهاش رو خالی کردم تو دهنم و تفش کردم بیرون. دهنم تا بیست ساعت میسوخت. عمههه خبردار شد و همینجوری که سیگار میکشید و لای دود غرق شده بود کتکم زد. پریدم دستش رو عین تمساح گاز گرفتم و از خونه فرار کردم. عمههه لای دود جیغ میزد و میگفت: «دزد کثافت! دیگه برنگرد!» توکای ترسو و مردنی اینها را در کتاب خاطرات جنایتکاری مشهور خوانده است. او از مدرسه و ریاضی متنفر است و تصمیم گرفته شبیه جنایتکارها خشن، نترس و پولدار بشود. باید دید از پسش برمیآید یا نه؟