در آن شب پسردایی مست نمیشد. در حالی که دستهایش را روی شکمش گره کرده بود، با قیافهای که به وحشتم میانداخت، نگاه سنگینی به من دوخته بود. چشمهای ریز و خونآلودش به نحو تحملناپذیری خیره میشدند. برای اینکه از زهر نگاهش در امان بمانم، به پنجره باز نزدیک شدم.