ترس همواره به فاصله یک گام جلوتر راه میرود، حضور سایهوار مرگ است پشت سر آدمی. با این داستانها، به قلمرویی ناشناخته و تاریک گام میگذاریم که در آن، مرزهای مرگ و زندگی درهم تنیده است. ضربالمثلی انگلیسی میگوید: هیچ فرد مردهای نمیتواند داستان تعریف کند. پس راوی، همان کسی است که زنده از دل ترس بیرون آمده است. من حالا بخشی از اونم، اون به خودش تلقین میکنه که من اونجا، گوشه سرش نیستم. اما من صدای تمام افکارشو میشنوم و از رازهایش باخبرم. در رویاهاش، حضوری سنگ گونه دارم و توی مناظری انباشته از جهنم و خیال، تو کوچههای خلوت تاریک و جنگلهای مرطوبی که وزغها مثل گناه، درش جستوخیز میکنند، دنبالش میکنم. جایی نیست که بتونه تنها باشه، من همیشه با فاصله یه گام پشت سرشم، چون اونجا هیولایی هست که شکارش به اون زنجیر شده. زنجیری خیلی خیلی خاص.