چنار دیلاق و پیرخانهما، درخت لوبیای سحرآمیز است که بر شاخ و برگش، قلعه گرازهاست. ماده گراز لاسی، همراه با تولههایش آن بالا لانه کرده و خرناسههاشان، خواب و خوراک را از من گرفته. پای درخت پر شده از موی سیاه تنش و تولههایش شب تا صبح چه شیقهها که نمیکشند. کسی باور نمیکند که من صدای آنها را از بالای درخت شنیدهام جز خواهرم ناهید. تنها اوست که پای حرفهایم مینشیند و ریشخندم نمیکند. اصلا خود او بود که بار اول، انبوهی موی سیاه ضخیم را به بلندای چند بند انگشت، همراه با تپالههایی بد بو، پای درخت چنار دید. ماجرا را که به دیگران گفتیم مسخرهمان کردند و گفتند خیالاتی شدیم.