حالا دیگر بیشتر دوستانم و فامیل میدانند باز سرطانی هستم. میدانند این بیماری گران خیلی کشنده است و برای همین قرنطینه سفت و سختی دارم. هنوز پیش مامان هستم. حالم هی میریزد به هم و هی آرام میگیرد. بلوز پشمی بابا تنم است که آن وقتها میپوشید و در آخرین عکسش هم همین را به تن داشت. ولی نمیدانم چرا یک ذره بوی بابا را نمیدهد محض دلخوشی؟ فقط یک ذره. که به خودم بقبولانم که هست. مثل شیمی درمانیهای سالهای پیشتر. هست که کمک کند. که نگاه نگرانش را از من میدزدد و هی از مامان میپرسد: این بچه چرا باز ناخوش شد؟