مهاجران از نقشی که اجرا می کردند آگاهی ژرفی نداشتند. نه رویای تاریخ را می دیدند و نه خود را بخشی از تاریخ می دانستند. آنان پارهای از اسطورهای بودند که بدان میپیوستند و با این همه از دیاری که بدانجا میرفتنداندکی میدانستند.. فقر انان را گرد هم آورده بود. تنفر آنان را همسوی کرده بود عذاب معدههایشان انان را همراه گردانیده بود. در کابین بدون هواکش، بویناک، مهوع و پرتکانی به وسعت 10 متر 8 انسان که 4 نفر آنان جوان و 4 تن دیگر کودک بودند در بوی گند امیزهای از عرق تن مسافران و استفراغ شب و روز را سپری میکردند.....