مینشیند روی صندلی چوبی آشپزخانه. لرز دارد. سردش است. تکیه میدهد به صندلی و به کابوسی که دیده فکر میکند. کابوسها دست از سرش برنمیدارند. اوایل کمتر بود و حالا بال و پر گرفته شبی نیست که بخوابد و مردان اسلحه به دستی که صورتشان را پوشاندهاند بعد از طی چند قاره و هزاران کیلومتر سراغش نیایند.