نریمان به عکس سیاه و سفید دختری جوان خیره شد؛ ابروهای پیوسته کمانی، چشمهای بادامی درشت، پیراهن سفید، موهای تابدار تا کمر... به نظرش آشنا میآمد اما به یاد نمیآورد او را کجا دیده است. مهوش گفت افسون موجوداتی را میدید که دیگران نمیدیدند: «دیوونهها دیو میبیننن و مجنونها جن.» چشمک زد: «شاهبانو میگه بلبل هفتتا بچه میآره، یکی بلبل میشه!» اسکندر خندید: « البت شما اون بلبله هستین!» نریمان گره کرواتش را شل کرد و با خود گفت زن چیزی دارد که از اعتراف به آن میترسد، هر چند به درستی نمیداند چیست. زیباتر بودن در برابر زنان دیگر مغرورش میکرد و در حسادت نیاز به تحریک کمی داشت: «ولی بلبلها با بالا رفتن سن اژدها میشن.»